برای محمدرضای من ...

 

ميگويند برايت بنويسيم و بگوييم هرآنچه دلمان ميخواهد
من ميگويم دلم چيز ديگري ميخواهد.....دلم از نوشتنها و خواندنها و خواندنها و گوش سپردنها كمي سير شده
دلم ميخواهد اينبار مهمان خانه ات شوم
ميخواهم اينبار چترم را در ايوان خانه ات ببندم....آنجا كه جز مهرباني بارشي نيست
ميخواهم مرا به فنجان چايت مهمان كني ....تو چاي بريزي و من قندت بگيرم

ميخواهم اينباردرسكوي دور و بلند تالار وحدت يا كه در سكوهاي ديگر نباشي و من هم بي درد سرهاي بليت و رفت و برگشت و سروصداي سالن و انتظار آنتراكت و پيدا كردن پاركينگ و درب ورودي و خروجي و صندليهايي كه اغلب باصداي ساز و تنبور وضربي ها و گاها با صداي دلنشينت آنجا كه ميخواني مرغ سحر ناله سر ميكنند و بدور ازهمنوائيه دوستان پشت سر يا نشسته در روبرو و قطعي برق و سيم  و ميكروفون يا كه ناكوكيه اعصاب يك عده ! از نميدانم چه ! و يا پيدايش خودجوش يك عده كه معروفند به برادرها و غيره و غيره به نزديكت بيايم

آري ميخواهم اينباربرايم استاد نباشي و محمد رضا صدايت كنم....ميخواهم بين من و تو آن فاصله ي صندلي تا سكو نباشد و من باشم و تو
ميخواهم اينبار صدايت را بدون واسطه يا ميكروفون يا كه باند گاها پاره و نامرغوب استريو و در فاصله ي كوتاه يك متري گوش كنم
ميخواهم اينبار برايم حرف بزني ...ميخواهم از آرزوهايت... از عشق هاي معمول انسان به انسان و از روياهايي كه ميدانم تو هم مثل تمام مردماني كه ميشناسي و من هم ميشناسم داري و از بهترين دوستان ودوران دبستان و شلوغيهاي دوران جواني و صدها حرف گفته و ناگفته اي كه در هيچ كتاب و شعر و مولويه اي از حافظ و سعدي و مولانا نبوده و نخواندي و شايد هم نگفتي را بگويي و من هم چون دوستي صميمي دستت را بگيرم در دستم و تو جمله سخن باشي و من هم سراپا گوش جان
آه...محمد رضا ي من...نميداني چه لذتي بردم اكنون كه در خيالاتم تصور كردم آن روزي كه باهم بر سر قيمتها و ارزاني و گراني و خريدعيد و بستگان و همسايه و همشهري و كوچه و بازار و نان و آب و گاز وقطعي يارانه ها وغيره و غيره چون مردمان ساده و معمولي هر روزمان صحبت كرديم....
اما بدان اگر مهمان خانه ات شوم از تو بجز چاي و محبت چيز ديگري هم خواهم خواست...
از تو خواهم پرسيد هيچ ميدانستي كه خيليها هنوز جزو آرزوهايشان بود كه روزي در كنسرت تو باشند و نشد و از بين ما رفتند؟ هيچ ميدانستي كه بسيار بودند مردمان كشورت كه ربناي تو خرماي سفره ي افطارشان بود و بعد از خشكيدن نخل آن ربنا  احساسشان خشكيد و كدر شد؟

به گمانم ميدانستي كه جز بحرين و عراق و بوسني و سوريه و غيره در همين ايرانمان بودند و هستند كودكاني كه با آغاز  فصل مهر هرسالشان را با لباس مانده و احيانا از مد افتاده ي بچه ي همسايه سر كردند ... ميداني و ميدانم كه ميداني كه  ناخدايي كه به خشكي بميرد ناخداي خوبي نيست .....پس تورا به خدا ي حافظ و مولانا در كنار مردمت باش مثل هميشه....ميداني و ميدانم كه ميداني كه سكوت پر بهتر از فرياد توخاليست...پس تو را به خداي مژگانت همانگونه كه عمري برايمان نواي مرغ سحر ناله سركن خوانده اي اينبار من به تو ميگويم كه اي مرغ سحر ناله سركن....
حرفهايم بسيار است...نگه ميدارمش براي روزگاري كه گفتم كه مهمانت ميشوم...دلخوش به اينم كه اگر به اين دنيا لايق ميهمانيت نباشم به دنياي ديگري كه خداوندم وعده داده حتما ميزبانت ميشوم

در دست گلی دارم این بار که می آیم

کان را به تو بسپارم این بار که می آیم

دربسته نخواهد ماند بگذار کلیدش را

در دست تو بسپارم این بار که می آیم

هم هرکس وهم هر چیز جز عشق تو پالوده ست

از صفحه پندارم این بار که می آیم

خواهی اگرم سنجی می سنج که جز مهرت

از هر چه سبکبارم این بار که می آیم