بهــار ، موسیقی زیبای طبیعت
قرار است به ملاقات یک تابلوی نقاشی
بروم... خداوند مهربان تصمیم دارد تا در بوم نقاشی جدیدش فصلی را نقاشی کند
که حکایت از سبزی و نشاط دارد، حکایت از جنبوجوشی وصفناشدنی در
جانداران، او تصمیم گرفته است اینبار رنگ سبزش را بر صفحهی بوم نقاشی خود
پخش کند و گلهای زرد و سفید رنگ نرم، لطیف و کوچکی را بر بلندای کوهی
ترسیم نماید که از میان دوسنگ سخت خشن بیرون جسته و محیط را احاطه کرده
است، او این تصمیم گرفته است تا کلمات را جان ببخشد، گل را، باران را، خاک
را، برگ را، نسیم را، شبنم را...
او قرار است در تابلوی جدید خود آفتاب را گرما ببخشد، پرندگان را به آشیانههای خود بازگرداند و آبهای یخ زده از سرمای سخت زمستان را تکانی دهد و راهیشان سازد به استقبال فصلی نو؛
موسیقی بهار با آواز پرندگان و همراهی ارکستر سمفونیک باران و
نسیم و جویباران و با رهبری و آهنگسازی بزرگترین رهبر عظیم ترین ارکستر
جهان٬ «خداوند» در حال برگزاری است؛ این کنسرت قرار است در بزرگترین سالن
موسیقی دنیا با نام «طبیعت» برگزار شود برگها خود را آمادهی تزیین این
سالن میکنند قرار است گلهای رنگارنگ برای استقبال از میهمانان این کنسرت
زیباترین لباسهای خود را بر تن کنند و با گرمی از مدعوین پذیرایی کنند
مجری این کنسرت نیز رومیناست؛ خدای طبیعت و سرسبزی، پاکیزه و بدور از هر
پلشتی و زشتی؛ آرایش دلفریب این زیبای بیهمتا با آن لباس رنگین گلاندودی
که بر تن کرده، عقل از سر هردلدادهای میرباید؛ مگر میشود دید و دل نبست؟
نسیم خواهد رقصید و گلها و شکوفهها با همراهی نسیم عطر مستکننده خود را به آنانکه از این کنسرت لذت میبرند ارزانی میدارند. مست میشوی از آواز بلبلان غزلخوان و ساز باران و عطر نرگس و آنجاست که گلها نوازشات میکنند.
تاکنون هیچ ترکیبی به زیبایی ترکیب رنگ تابلوی بهار بزرگ نقاش عالم گیتی ندیدهام ، الحق که نقاش قابلیست، تو گویی تابلو اش عطرآگین است؛ عطر باران، سبزه، خاک؛ عطر بهار. آفتابش از گرمای آتش گرمتر است... خاک را چه زیبا به تصویر کشیده، لمسش میکن ... تو گویی این خاک جان دارد، نسیم را ببین مالامال از محبت است زمانیکه دستِ نوازش بر صورت برگ میکشد. جانوران را... چه در تکاپویند، آن موریانه کوچک را ببین که به دنبال خردهنانی برای قوت خود در جستجوی خاک است و آن عقاب سرافراز را که چون گذشته بلندپروازانه در اوج خودنمایی میکند.
این بهار است، از راه رسیده، مالامال از شادی برای زدودن غبار، برای منزه کردن دل و جان از زشتیها، برای رهایی از غمها، این بهار است، آمده است تا سیاهی شبهای سرد زمستان را بزداید و سبزی و گرما را هدیه دهد. آمده است تا شکوفهها را میهمان روزها و شبهایمان کند و صدای بلبلان را طنین اندازد در کالبد طبیعت تا درختان این اسکلتهای بلور آجین از سرما برخیزند و شکوفایی را نوید دهند...
بهار را باور کن؛ باز کن پنجرهها را تا ببینی که نسیم روز میلاد اقاقیها را جشن گرفتهست، چلچهها برگشتند و طراوات را فریاد میزنند، بهار را باور کن، آمد بهار خرم و رحمت نثار شد، باز کن پنجرهها را و ببین کوچه یک پارچه آواز شده؛ قاصدک خوش خبر از راه رسیده، بیدار شو ببین این عظمت را، بلند شو و روی ماه این خالق بی همتا را ببوس ...
او قرار است در تابلوی جدید خود آفتاب را گرما ببخشد، پرندگان را به آشیانههای خود بازگرداند و آبهای یخ زده از سرمای سخت زمستان را تکانی دهد و راهیشان سازد به استقبال فصلی نو؛

نسیم خواهد رقصید و گلها و شکوفهها با همراهی نسیم عطر مستکننده خود را به آنانکه از این کنسرت لذت میبرند ارزانی میدارند. مست میشوی از آواز بلبلان غزلخوان و ساز باران و عطر نرگس و آنجاست که گلها نوازشات میکنند.
تاکنون هیچ ترکیبی به زیبایی ترکیب رنگ تابلوی بهار بزرگ نقاش عالم گیتی ندیدهام ، الحق که نقاش قابلیست، تو گویی تابلو اش عطرآگین است؛ عطر باران، سبزه، خاک؛ عطر بهار. آفتابش از گرمای آتش گرمتر است... خاک را چه زیبا به تصویر کشیده، لمسش میکن ... تو گویی این خاک جان دارد، نسیم را ببین مالامال از محبت است زمانیکه دستِ نوازش بر صورت برگ میکشد. جانوران را... چه در تکاپویند، آن موریانه کوچک را ببین که به دنبال خردهنانی برای قوت خود در جستجوی خاک است و آن عقاب سرافراز را که چون گذشته بلندپروازانه در اوج خودنمایی میکند.
این بهار است، از راه رسیده، مالامال از شادی برای زدودن غبار، برای منزه کردن دل و جان از زشتیها، برای رهایی از غمها، این بهار است، آمده است تا سیاهی شبهای سرد زمستان را بزداید و سبزی و گرما را هدیه دهد. آمده است تا شکوفهها را میهمان روزها و شبهایمان کند و صدای بلبلان را طنین اندازد در کالبد طبیعت تا درختان این اسکلتهای بلور آجین از سرما برخیزند و شکوفایی را نوید دهند...
آمد بهار خرم و آورد خرمی... وز فر نوبهار شد آراسته زمی
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی... با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی... با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی
بهار را باور کن؛ باز کن پنجرهها را تا ببینی که نسیم روز میلاد اقاقیها را جشن گرفتهست، چلچهها برگشتند و طراوات را فریاد میزنند، بهار را باور کن، آمد بهار خرم و رحمت نثار شد، باز کن پنجرهها را و ببین کوچه یک پارچه آواز شده؛ قاصدک خوش خبر از راه رسیده، بیدار شو ببین این عظمت را، بلند شو و روی ماه این خالق بی همتا را ببوس ...
ای دریغ از تو که گر کامی نگیری از بهار...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 9:28 توسط محمد جواد صحافی
|