چه بر سرمان آمده است ؛

روزها می آیند و خبرهای تکان دهنده و ناگوار و تلخ بغض را بیش از روز پیش در گلویمان می فشارند ,

این بغض این بار برای فرامرز پایور شکسته خواهد شد ؛

قلم یارای ثبت چنین واقعه ای تلخ و جان فرسا را ندارد ؛ پایور هم پرواز کرد همانند مشکاتیان ؛ سنتور ایران یتیم شد ؛ پدر سنتور ایران کوچ کرد و سازش را برایمان بیادگار گذاشت ؛ یا گاری  تلخ از سیلی سرد زمستان

متولیان فرهنگ میشنوید صدای بالهای پرندگانمان را که کوچ میکنند ؟ یا هنوز هم در خوابید ؟

بشتابید . . .

تا دیر نشده خودی نشان دهید . . .

در رسانه تان مصاحبه کنید از پشت تریبونها ؛

بگوئید خدا بیامرزدش ؛

هم اکنون وقت بیداریست ؛ به پاخیزید و مرثیه بخوانید و سنت مرده پرستی تان را به بهترین شکل ممکن ادا نمائید ؛ بشتابید و با سخنان تان قصور دیرینه تان را توجیه نمائید ؛

و ای نویسندگان و هنر مندان ،

هم اکنون زمان آن فرا رسیده که بنویسید ، از جفاهایی که به پایور کردند و بنویسید از شیوه متفاوت سنتور نوازیش تا از قافله مرثیه نویسان برای پایور عقب نمانید ، بنویسید . . .

.

.

.

چه روزهای نحسی است این روزها ؛و چه سالی است که مردم مان را بدینسان بر آشفته نموده است 

 هر دمی با از دست دادن عزیزی سپری میگردد و آهی ازسوز دل برون می آورد ؛

چه بر سرمان آمده است که اینگونه مستوجب عذابیم , چه کرده ایم که اینگونه باید در غم از دست دادان یکا یک عزیزانمان بگرئیم ؛

عزیزان

هنرمندان

بزرگان

هنردوستان

فرهیختگان

آنانی که داعیه فرهنگ و هنردر سر دارید ؟

 زنده هامان کجایند ؟ چه میکنند ؟

میدانم ؛ میدانم که هزاران هزار بار چنین سخنانی گفته و نوشته شده است اما ایکاش اندکی گوشهامان شنواتر بود و نیازی به یاد آوری هزاران باره نداشتید .