خسته نیست ، دردمند است . . .
او از جمله آهنگسازاني است كه بيش از نوازندگي سنتور، ذوق و قريحهاش را در خلق آهنگهايي باشكوه به رخ كشيده است. پس از دوره "چاووش" كه يكي از برهههاي باشكوه موسيقي ايراني در طول قرنها به شمار ميآيد، استقلال موسيقي مشكاتيان در آواري نمودار شد كه چنان كه گفتيم براي علاقهمندان فضايي نوستالژيك را به ارمغان ميآورد. دوره دوم فعاليت مشكاتيان با آوازي چون افشاري مركب، افق مهر، مژدهبهار، وطن من، با صداي شادروان ايرج بسطامي آغاز شد و كمكم آوازي چون "جان عشاق" و "گنبد مينا " با (صداي استاد شجريان) كه بلوغ و پختگي انديشه آهنگساز را نمايان ميكند، وارد بازار شد. مشكاتيان با خوانندگان ديگري چون افتخاري، علي جهاندار، حميد نوربخش و شهرام ناظري نيز همنوا شد و اكنون پس از سه دهه تاثيرگذاري بر جريان موسيقي ايراني، امروز و در واقع اين روزها اثر "تمنا" را به بازار عرضه كرده است و... با اين بهانه و به مناسبت آغاز پنجاه و يكمين سال زندگياش با او ديدار كرديم و حاصل، گفتوگويي شد كه در ادامه ميخوانيد:
امسال، بيست و چهارم ارديبهشت، شما 51 ساله شديد، اما صدايي كه از اثر "تمنا" به گوش مخاطب ميرسد، صدايي سالخورده است. در اين اثر شما خيلي خسته به نظر ميرسيد، اينطور نيست ؟
- خستگي نيست. احساس يك انسان دردمند است و شايد اين صدا كه شما صفت خسته به آن ميدهيد، بيشتر بايد درد را القا كند.
درد از چه ؟
درد از چه سالهاي سخت و صعبي را پشت سر گذاشتهايم و شايد بتوان گفت آمال و آرزوهايمان بسيار بيش از اين بود كه امروز به دست آوردهايم. اگر صدايي خسته ميشنويد، شايد دليلي جز اين برايش وجود نداشته باشد كه تالم و درد بر اين صدا زخم زده است.
و اين درد شايد مشكلي است كه بيشتر اهالي موسيقي با آن روبهرو هستند، اما پس از گذشت سالها و رفع برخي موانع يا به اصطلاح سرعتگيرها كه شتاب موسيقي را در دهههاي 60 و 70 گرفته بود، ما با تحول يا به معناي درستتر تغييراتي روبهرو شديم كه اميد را به اهل موسيقي برگرداند، اما همچنان اين خستگي و درد در چهره و هنر موسيقيدانها موج ميزند.
من اين تغيير يا تحول را در هيچ كجاي موسيقي نديدهام.
شايد بايد كلانتر مقايسه ميكردم و ميگفتم تحول يا تغيير در بستر جامعه و تغيير نگرشي كه پيش از اين به مقوله موسيقي داشت.
به جامعه حرجي نيست، زندگي جريان دارد و هر آينه كه امتيازي به جامعه داده ميشود (امتيازهاي حداقليحتي) راضي است. چرا كه جامعه ايران در طول تاريخ آموخته است يا به او آموزاندهاند كه بايد صبور باشد. اما در مورد هنر، اينچنين نيست، تحول در ايجاد ارتباط ميان هنر و هنرپذير، يك مقوله است و بينش و نگرش از بالا مقولهاي ديگر است و اين دو، دو مقولهاي كاملا متفاوتاند. مثلا يك استاد موسيقي با گروهش كنسرتي اجرا ميكند، مردم در برف و بوران و سرما و گرما و حتي در بدترين شرايط و با اشتياق به سالنها ميروند و از برنامه لذت ميبرند و در نهايت متانت سالن را ترك ميكنند. مشكلات پشت پرده، شايد براي موسيقيدان هزار و يك مشكل بوده باشد. در همين حال كمترين و كوچكترين مساله براي برگزاركننده كنسرت، استفادهكنندگان از كنسرتاند و مشكلات بزرگ همانها هستند كه مردم نميبينند. مشكلاتي با وزارت ارشاد، با اماكن، با مسوولان و صاحبان سالن، با گروه، نورپرداز، صدابردار و با هزار و يك نفر ديگر. و اين دردي است كه نميتواند بروز نكند.
اشاره كرديد به مردم (يا به اصطلاح خودتان هنرپذير). حرف دل همه مردم شايد به موسيقيدان اين است كه "ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود" اما اين اشتياق متاسفانه همهگير نيست و برخي موسيقيدانان اشتياقي براي عرضه كار به هنرپذيران ندارند. حتي در فرآيند خلق اؤر نيز مشكل ايجاد شده است و اهل موسيقي در خلوت و گوشه انزواي خود نيز انگيزه و رغبتي به پديدآوردن يك اؤر هنري ندارند.
در تمام جوامع مدني، مشكلترين بخش يك اؤر هنري آفرينش و پديد آمدن آن است و زماني يك اؤر هنري خلق شد، آفريننده هيچ مشكل ديگري براي در اختيار مردم گذاشتن اؤر هنري ندارد. اما در جامعه ما سادهترين بخش قضيه، آفرينش و سختترين بخش ارائه و عرضه است. چرا كه در خلوت آفرينش رخ ميدهد، اما سخن شما درست است كه انسان مجرد نيست و نميتواند از همه پيرامونش جدا باشد و بعد بنشيند و يك اؤر بيافريند. با تمام نداشتنها، با تمام توهينها، با تمام بيروحيها و بياعتناييها، از آنجا كه ميتواند در گوشهاي بنشيند و تنها با خودش و جانش را بفشرد و ملودياي را خلق كند كه زبان و ضربان دل مردمش باشد و رنگگرفته از آمال و آلام آنها، و سپس اين دردها را به نغمه بنشاند، مشكل بزرگي ندارد. و پس از آفرينش، زايش و خلق يك اؤر، تازه مشكلات آغاز ميشود و اين عوامل است كه كمكم دست به دست هم ميدهد و انگيزهها را آنقدر كمرنگ ميكند كه شما را كه ناگزير از سرايش و آفريدنيد، اگر در بند نكند، به انفجار ميرساند، و درست به بغضي ميماند كه نتركد و اشكي كه جاري نشود. گاهي فكر ميكنم بينش و نگرش مسوولان ما در راستاي از بين بردن انگيزهها است.
آيا اين بيانگيزگي (به قول شما)، توجيه اهل هنر نيست؟
نه، هنرمند نميتواند كار نكند.
پس اين احساس چگونه شكوفا ميشود ؟
يك مثال عيني برايتان ميزنم. علي رهبري در وين ماهي پنجاه هزار يورو حقوق ميگيرد. از آنجا كه او يك ايراني وطنپرست است و وطن و خاك و ديارش را دوست دارد، آمد و اركستر سمفونيك را با هيچ ساخت. نامهاي براي وزير نوشت و در آن به وزير هشدار داد كه: نوازندگان اركستر سمفونيك روزي چند ساعت مسافركشي ميكنند و اصلا ناي آرشهكشيدن ندارند. بايد فكري براي اين موضوع كرد! اما جوابي به اين نامه داده نشد. ناگزير از اينجا رفت. اين رخوتها كه بر چهره موسيقي ما ديده ميشود از جانب كيست؟ متاسفانه يك جامعه دموكرات بالنده هم نداريم كه بيهيچ مرارت و سختي گردي از چهره رنگ پريدهمان بزداييم.
با تمام اينها وقت آن نرسيده كه "مردي از خويش برون آيد و كاري بكند؟"
با يك مرد نميشود. اگر ميشد، حافظ اين را نميگفت. او در واقع رويا و آرزويش را در اين جمله خلاصه ميكند.
مثل رويا و آرزوي شما در "تمنا" كه بيشتر شبيه يك حس نوستالژيك است كه فضاي شعر خراساني و بازگشت به حال و هوايي بومي به آن دامن زده است؟
من براي بار سوم "كليدر" محمود دولتآبادي را تورق ميكردم و شايد از دلتنگي براي خراسان اين حس در من شكل گرفت. شايد هم دلتنگي براي برخي از دوستان كه به قول ادبا از خاك به افلاك پيوستند، انگيزه شكلگيري اين كار را در من پديد آورد و قول و قراري هم داشتم با سروش براي ضبط اين كار. در واقع بايد بگويم كلا براي اين كار برنامهاي ديگر داشتم. اما به درون فضاي روستايي و گلمحمد و بلقيس و... پا نهادم و كار به سمتي پيش رفت كه نميشد از آن خارج شد.
به تازگي هم گرايش چشمگيري از سوي موسيقيدانان به شعر معاصر ديده ميشود. "تمنا" هم شعري از شاعر بزرگ معاصر ملكالشعراي بهار دارد و هم پيوند يك فضاي موسيقيايي است با متني داستاني. آيا اين سرآغاز آشتي ادبيات معاصر با موسيقي معاصر نيست؟
هميشه اين فرصت را بايد ايجاد ميكرديم. تنها آن انگيزه كه گفتيد را نياز داريم كه جانمايه حركت به سمت و سوي مسائلي است كه هنرمند ابتدا به آن معتكف ميشود و بعد در برابر هنرپذير به آن معترف ميشود.سالهاست كه به اين مساله فكر ميكنم كه چرا موسيقي ما به اسطورهها نياويخته است، چرا نشانهاي از "دماوند" يا "عقاب" نمييابيم و به همين دليل در حال مطالعه روي اين بخش از فرهنگ ايراني هستم.روحيه ايراني اينگونه است كه هر وقت نسبت به آداب و رسوم و سنتها و فرهنگ و هنرشان بيتوجهي شده، بيشتر متوجه آن شدهاند. در بدترين شرايط فرهنگي، اقتصادي و اجتماعي، رستم خلق ميشود كه هيچكس را ياراي هماوردي با او نيست. هنگامي كه همه مرزهاي ما از سوي دشمنان در حال تهديد و تجاوز بوده (گرچه استاد توس لطفي نداشته به آرش) آرش خلق ميشود كه از قله البرز جان در تير مينهد و در چله كمان ميگذارد. اسطوره خوابي است كه يك قوم با هم ميبينند؛ البته در بيداري، بر عكس تاريخ كه واقعيت دارد اما حقيقت ندارد. واقعيت ندارد اما حقيقت دارد.
همانطور كه گفتيد در كار خلق آؤاري با مضمون اسطوره هستيد. علاوه بر آن، به نظر ميرسد بسياري از كارهاي شما هنوز عرضه نشده. شايد به تعبيري بتوان گفت، در كتابخانه شما چند اؤر مثل بيداد و نوا و دستان وجود دارد كه هر يك چون آؤاري كه گفتم در حد شاهكارند، اما پرسش اينجاست كه چرا رغبتي براي عرضه آنها نداريد؟
بعضي از آنها مجوز پخش ندارند و بايد به انتظار بنشينيم روزي مجوز بگيرند.
چه كاري براي اين آثار ميكنيد. آيا خودتان آنها را اجرا ميكنيد يا به كس ديگري ميسپاريد براي اجرا؟
با حس و حالي كه از خودم ميشناسم، اين آثار را خودم بايد اجرا كنم.
حالا كه بحث از ديگران شد، ازآقاي لطفي يادي ميكنيم. به تازگي گويا كلاسهاي اين هنرمند ارزنده در مكتب ميرزاعبدا... آغاز شده. در اين مورد چه نظري داريد* با وضعيت كنوني موسيقي استاداني چون شما چرا عرصه را براي آموزش جوانان و شكوفايي نهال خلاقيتشان از طريق برگزاري كلاسهاي هدفدار، كنسرتهاي پژوهشي، مستر كلاسها و... مهيا نميكنند؟
شما خيلي هوشمندانه به عاملي به نام انگيزه اشاره كرديد. من به ديدن لطفي در مكتب ميرزا عبدا... رفتم. لطفي موسيقيداني داراي انديشه و فكر و پيشينهاي بسيار قوي و آيندهنگري دقيق است و از طرفي آگاه و آشنا به مسائل گذشته موسيقي و حال و البته از نظر من آرمانخواه نسبت به آينده است و طبيعي است، دوستان ما كه تازه از آن طرف برميگردند، حال و هواي آبادي هنوز در مشامشان وجود دارد. اما كمكم كه با يك سري سدها و نهو نوها روبهرو ميشوند، متوجه واقعيت قضايا ميشوند و جاي خوشحالي است كه لااقل اين صداقت را دارند كه باروبنه را ببندند و به كشورشان بيايند تا دست جوانان اين مملكت را بگيرند. سبك و سياقي كه لطفي در آموزش و تدريس دارد، همان روش سينه به سينه و در واقع مكتب ميرزاعبدا... )و متناسب با نام مكتب( است. جاي هيچ ترديدي نيست كه در اين سالهاي تدريس و انتقال دانستههاي نسل پيش ما به نسل خود ما و نسل پس از ما، بهترين روش، روش سينه به سينه بوده است و اين مساله جدا از آن است كه هنرجويان بايد نت هم بدانند، ضرب و ريتم را بشناسند. و با مسائل آكادميك و جهاني موسيقي آشنا بشوند. در اين كه در اهداف لطفي، مساله صداقت كاملا پيداست و ما نيز براساس همين روشها آموختهايم ترديدي نيست، اما اين نكته را كه لطفي موفق خواهد شد يا نه، بايد به گذشت زمان واگذار كنيم. بنابراين هرگونه پيشداوري را در اين زمينه جايز نميدانم. اما اين قول را ميدهم كه ما به عنوان دوستان او در كنارش هستيم و بسيار خوشحاليم كه او با انرژي سالهاي گذشته به ايران بازگشته است.اما در پاسخ به بخش دوم سوالتان بايد از شما بپرسم در كجاي دنيا هنرمندي كه كارش آفرينش است ميآيد و خودش و تنها خودش كنسرت و سمينار و پژوهش و آموزش راه مياندازد، آن هم بيهيچ پشتوانه مالي و معنوي ؟
اين كار بزرگ كمكها و حمايتهاي ارگانيك ميخواهد. آيا وزارت معظم ارشاد كاري جز اين دارد كه هنر و فرهنگ را حمايت كند؟
تا چند سال پيش يك ساختمان سه طبقه را به اين اختصاص داده بودند كه عدهاي بنشينند و نوارهايي را كه از فرودگاه مهرآباد وارد ميشد يا قرار بود خارج شود، گوش ميكردند و اجازه ورود يا خروجش را ميدادند. اين مساله به جز استهلاك وقت و نيرو چيزي به همراه نداشت و بعد از هشت سال به اين كار عبث پي بردند. آيا اين همه نيرو و وزارتي به اين معظمي نميتواند متولي كارهايي چون كنسرت پژوهش، سمينار و... باشد. اگرنه، من موسيقيدان چهطور اين كار را انجام دهم* با چه نيرويي، با چه هزينهاي، با چه تواني؟ من موسيقيدان بايد مطالعه كنم، آموزش بدهم، تمرين كنم، در موسيقي ايران و جهان غور كنم، دنبال كار اجراي كنسرت و برگزاري سمينار و گرفتن مجوز براي فلان برنامه هم باشم. ببينيد در اين رسانه ملي چند صد خواننده ميخوانند كه بسياري از آنها متاسفانه خارج )فالش( ميخوانند. وزارت ارشاد بيايد يك همايش بررسي آواز و فراخوان خوانندگان سراسر ايران بگذارد، آن وقت ميبينيد چه خوانندههايي از دهات و روستاهاي ايران خواهند آمد كه هم صدا و هم آوازشان بهتر از خوانندههايي است كه در تلويزيون ميخوانند.
جشنوارههايي كه برگزار ميشود از نظر شما استاندارد نيست؟
در اين جشنوارهها به جنبههاي تجملاتي بيشتر توجه ميشود. مگر چند نفر ميتوانند در اين جشنوارهها شركت كنند؟در آزمون باربد، آن هم از طريق واسطه تنها 500 نفر در همه رشتهها شركت ميكردند و دقيقا به اين دليل كه بچههاي ما موسيقي مورد علاقه و ساز مورد علاقهشان را از رسانه ملي نميبينند، با اين اتفاق روبهرو ميشويد كه مثلا در اهواز شبي 5 هزار نفر به سالن كنسرت ميآيند.در همين تهران اگر 20 شب هم كنسرت باشد، سالن خالي از شنونده نخواهد بود و باز هم عدهاي پشت در ميمانند.
اگر موسيقيدانها از برخي ارگانهاي دولتي يا نيمهدولتي، مثل سازمان فرهنگي هنري شهرداري، حوزه هنري، خود وزارت ارشاد و صدا و سيما، پيشنهادي بشنوند مبني بر برگزاري برخي كنسرتهاي دورهاي يا پژوهشي يا يك سلسله كار هماهنگ و همسو در قالب نوار، تمايلي وجود خواهد داشت؟
من صادقانه به شما بگويم كه من ننشستهام اينجا كه روزي با گل و بوته به سراغم بيايند و از من بخواهند كاري انجام دهم. من در همين خانه هم در حال ارائه كار براي اين مردم هستم و با كمال افتخار در خدمت همه هنرجويان براي رفع مشكل و آموزش و... هستم. اما اين كه ما آمادهايم يا نه نيازمند اين است كه حركتي ببينيمأ حركتي به سوي تعالي موسيقي يا بويي از توجه به اين هنر به اين مقوله. بعد اگر آن لوكوموتيو راه افتاد ما هم سوار خواهيم شد. اما تا حالا در هيچ زمينهاي اين حركت را نديدهايم.
اگر اين پيشنهاد از طرف يك علاقهمند به موسيقي كه كار شما و ديگر هنرمندان را دنبال ميكند، مبني بر آغاز يك حركت همسو و هماهنگ مثل چاووش ارائه شود، لااقل به آن فكر خواهيد كرد؟
نهايت "چاووش" چه شد؟ آيا جز اين بود كه مهر و مومش كردند؟ در حالي كه "چاووش" زمزمه انقلاب بود. ما در "چاووش" حدود چهارصد و اندي هنرجو داشتيم كه از شهرستان ميآمدند و با كمترين شهريه.من نميتوانم اين قول را به شما بدهم كه چنين كاري انجام بشود، اما قول ميدهم مسالهاي در زمينه دور هم جمع شدن هنرمندان و همبستگي و اتحادشان وجود نخواهد داشت.اجازه بدهيد يك متن برايتان بخوانم. از ماريو بارگاس يوسا به ترجمه دوست فرزانهام مينو مشيري. يك پاراگراف از اين متن را برايتان ميخوانم و هر كجا خواندم فرانسه شما بخوانيد ايران و هر كجا خواندم سزان و مارسل كارنه و دبوسي و.... شما بخوانيد حافظ و مولانا و سعدي و خواجو كه به مقصد و منظور شايد برسيم:ترديد دارم كه هيچ بيگانهاي به اندازه من براي فرهنگ فرانسه، احترام و ارزش قائل باشد. من اين فرهنگ را در كودكي شناختهام و خودم را مديون آن ميدانم و از بهره آن ايام درخشان، سرشار از لذتهاي معنوي و هنري شدهام. با خواندن ادبيات، با شنيدن موسيقي و با نگاه كردن به پديدههاي هنري بهترين خالقهاي آنان، چيزهاي زيادي آموختهام، ولي بهترين درسي كه ياد گرفتم اين بود كه فرهنگها نيازي به محافظت ماموران دولتي و سياستمداران ندارند و همچنين براي زنده ماندن و طراوت نيازي نيست پشت ميلهها محبوس بمانند. چرا كه اين اقدامات موجب بومي ماندن و پلاسيده شدن آنها را فراهم ميآورد. فرهنگها نياز به زندگي در آزادي دارند. نياز به رويارويي دائم با فرهنگهاي ديگر دارند تا تجديدحيات پيدا كنند و غنيتر شوند، تكامل يابند و خود را با جريان مسلسل حيات وفق دهند. اين فيلمهاي مبتذل آمريكايي نيستند كه شرف فرهنگ سرزميني كه زادبوم فلوبر و برادران لومير و دبوسي و سزان و مارسل كارنه و ولتر است را تهديد ميكنند بلكه تهديد از جانب گروههاي عوامفريب و متعصب است كه از فرهنگ فرانسه به گونهاي سخن ميرانند كه گويي از يك موميايي كه نميتوان آن را در جوجهان گذاشت مبادا آزادي آن را متلاشي سازد. اصل و جان مطلب اين است كه فرهنگها بايد در تبادل خود تجديد حيات كنند و فرهنگها مثل عشقآاند كه آمدنياند نه آموختني. در ركاناتي پروفسور پاولو در جشنوارهاي كه من كنسرت داشتم و سينماي كيارستمي به نمايش گذاشته شده بود، در پاسخ به سوال من كه از او پرسيدم چرا هنرمندان اروپا به فيلم و سينماي ايران اينقدر اقبال نشان ميدهند گفت: »براي بيان عشق و نماياندن محبت جلوههاي زيادي وجود دارد؛ نگاه كردن، نوازش، بوسيدن و.. شما از همه اينها محروميد اما سينمايتان مملو از عشق است.
به عنوان پرسش آخر شما با "تمنا" نوازنده نوجواني را به جامعه موسيقي معرفي كردهايد. آيا از تنبكنوازي "آيين" راضي هستيد؟
يكي از روزنامهها يك سوال براي من فرستاده بود، سوال جالبي بود. پرسيده بودند اگر آيين پسر شما نبود، با نوجواني همسن آيين حاضر بوديد آلبوم بدهيد؟من نوشتم: "اگر نوجواني در درد و رنجها، غم و اندوه، فرازو فرود زندگيام، همراهم بود و مثل آيين پسر گلي بود و در ضمن دوستم هم بود، حتما اين كار را ميكردم."
منبع : اعتماد ملی - عزت الله الوندی